او خاطره اش را این چنین تعریف می کرد
از شهرستان لنگرود عازم جبهه شدم.در عملیات والفجر10 در حالیکه پای چپم قطع شده بود به اسارت نیروهای بعثی درامدم.تا 5 روز بعد از عملیات در منطقه عملیاتی افتاده بودم اب و غذایم در این مدت تنها ، سبزه های بیابان بود.
چند نفر از دوستانم ، به درجه شهادت نائل امدند.روزی یکی از نگهبان های عراقی به یک اسیر ایرانی که بسیجی 15 ساله بود گفت:پدر و مادرت را چقدر دوست داری؟
برادر بسیجی جواب داد :پدر و مادرم مثل چشمان من هستند و مانند چشمم برای من عزیزند.
نگهبان عراقی دوباره پرسید:رهبرت را چقدر دوست داری؟ ان برادر گفت:رهبرم مانند قلب من است.انسان بدون چشم می تواند زندگی کند و ادامه حیات دهد هر چند که دشوار است اما بدون قلب نمی تواند زنده بماند.
یکبار افسر عراقی به بسیجی 14-15 ساله ای در هنگام اسارت گفته بود:این پارچه که بر پیشانی خود بسته ای چیست؟ او می گوید:این یک پارچه معمولی نیست بر روی ان نام «حبیب ابن مظاهر » نوشته شده است.افسر عراقی خنده بلندی کرده و گفته بود:یعنی چه؟حبیب ابن مظاهر کجا و تو کجا؟حبیب92 ساله بود و 1400 سال پیش می زیست ،تو 14-15 ساله هستی .برادر بسیجی قاطع برخورد کرده و گفته بود:حبیب ابن مظاهر برای بر افراشتن پرچم اسلام جنگیده و من هم به این هدف به میان امده ام و این مهم است.
اردوگاه ما در شهر تکریت از جمله اردوگاه های مخفی عراق بود و اکثر اسرا بسیجی بودند.داشتن قلم،کاغذ و مطالعه کلا ممنوع بود.بچه ها مخفیانه تا نیمه های شب بیدار می ماندند و دور از چشم نگهبان ها مطالعه می کردند و فعالیت های مذهبی را انجام می دادند.بعد از رحلت حضرت امام(ره)بچه ها تا صبح پشت دیوار ها قران می خواندند و قران حتی یک لحظه روی زمین نمی ماند.
نوشته شده توسط : بسیجی عاشق