• وبلاگ : بسيجي
  • يادداشت : كجايند مردان بي ادعا
  • نظرات : 1 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ياس باراني 

    بشكند قلمي كه ننويسد بر بسيجيان خميني چه گذشت

    اين نوشته از وبلاگ نسل سرخ مي باشد

    من بسيجي نيستم

    چه ساده انديشند بعضي ها ، به خاطر ظاهرم فكر مي كنند من بسيجي ام اما من كه روزگاري را در ميان بسيجي ها زندگي كرده ام مي دانم كه اينطور نيست .

    من صبح تا شب به اين فكرم كه چه كنم تا پول بيشتري كسب كنم و به وسايل رفاه و آسايش بيشتري دست پيدا كنم در حاليكه بسيجي هايي را ديده ام كه وعده هاي طبخ برنج و گوشت در آشپزخانه هايشان در طول سال قابل شمارش است كه يك رقمي يا دو رقمي كوچكي است و هنوز هم آنها را مي بينم
    .

    من بسيجي نيستم ، نمازم را اگر هنوز صداقتي داشته باشم كه از روي تكليف مي خوانم ديگر سر نمازم اشكم جاري نمي شود دلم نمي سوزد ، گلويم از بغض درد نمي گيرد اما سراغ دارم بسيجي هايي را كه هنوز عاشقانه نماز مي خوانند
    .

    من بسيجي نيستم ، چون ديگر تحمل ندارم كسي به من جواب سر بالا بدهد ، متلك بارم كند ، دستم بياندازد و مسخره ام كند . يادش بخير آن روزهايي كه مجروح از جبهه برمي گشتم و در شهر زخم هايي را بر روحم تحمل مي كردم تا مبادا بگويند شير جبهه آمد تا زورش را به رخ ما بكشد
    .

    حيف كه ديگر بسيجي نيستم ، زورم مي آيد مطالعه كنم ، كتاب بخوانم ، اهل استدلال شوم و با مدعيان روشنفكري بحث منطقي كنم . او بسيجي بود كه در سنگر و يا در تانك مي نشست و درسش را مي خواند تا بتواند در زمان مرخصي اش در امتحان شركت كند تا از قافله تحصيل كرده ها فاصله نگيرد و بتواند در سنگر علم هم اگر زنده ماند حضور پيدا كند
    .

    صد حيف كه ديگر بسيجي نيستم ، ديگر چشمم از ديدن فيلم هاي آنچناني حيا نمي كند ، صداي موسيقي روحم را خراش نمي دهد ، تيرهاي شيطان كه در نگاه بد است نه بر چشمم كه بر قلبم مي نشيند .


    واي برمن كه ديگر بسيجي نيستم ، ديگر براي رفع مظالم چيزي از حقوقم را رد نمي كنم ، از پرداخت خمس و زكات در مي روم ، چون تورم است و معاش سخت !!!!! تلخي لقمه شبهه ناك را نمي فهمم و به خانواده از آن مي دهم ، چون كسبش آسانتر است . بر مركب معصيت سوارم و مسافر كش گناه شده ام
    .

    اي واي چه خاكي بر سرم شد ؛ من ديگر بسيجي نيستم ، ديگر دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه نمي گيرم . سوابق بسيجي ام را به قصد گدايي اينجا و آنجا مي برم ، خم مي شوم و بوسه بر دست شيطاني دنيا پرست ها مي زنم . فرش مي شوم تا قدمگاه مقام پرست ها شوم
    .

    اي واي برمن ؛ كجاست آن هيبت خليفه الهي ام ؟ . . . كجاست آن زخم و چنگ بر روحم وقتي مي گفتنند : " نگاه كنيد يك بسيجي مي آيد " . . . كجاست آن خاك كه شرمنده مي شد وقتي من به خاك مي شدم ؟ . . . كجاست آن شمشير غم كه رقص كنان به زير ش مي رفتم ؟ . . . كجاست آن نگاه هاي پر حسرتم كه هميشه كاروان عشق را بدرقه مي كرد ؟ . . .


    كاشكي بسيجي مي ماندم . آن روزها وقتي اسم فاطمه (س) و علي (ع) به گوش جانم مي رسيد دلم مي لرزيد و گوشه چشمم ، تر مي شد . وقتي حواله را براي دريافت وسايل خانگي به من مي دادند ، شرمم مي شد بروم و آن را بگيرم . وقتي برادرم شهيد شد ، حيا مي كردم جلوي مادر شهيد سرم را بلند كنم . وقتي مجروح شدم ، بي سر و صدا به بيمارستان رفتم تا بهبودي پيدا كنم تا مبادا باعث نگراني اطرافيانم شوم .

    خدا كند باز هم باب رحمتش برايم باز شود ، در مسير نسيم الهي قرار گيرم تا وزش آن نسيم ، غبار اين زمانه را از رويم پاك كند تا شايد باز بسيجي شوم .

    خدا كند باز هم دلم آنقدر سعه صدر پيدا كند تا تحمل سيلي بر صورتم را داشته باشم ، مسيح زمانه شوم همچون يك بسيجي !

    خدايا ؛ آن روزگار ، تو توفيق بسيجي شدنم را مهيا ساختي ، تو مرا در لشكر حزب ا... قرار دادي ، تو استوارم كردي وعرش را به زير پايم گذاشتي و بهايش را فقط بندگي قرار دادي .

    همين بس ؛ اي باقي ، اي خداي فاطمه و علي ، اي خون بهاي حسين ، اي آفريدگار عشق ، بندگي ات را نصيبم فرما تا بسيجي شوم .

    بسيجي ام كن تا بنده ات شوم .

    خدايا به حق دعاي بسيجيان مرا بسيجي بميران .

    آمين يا رب العالمين

    وبلاگ نسل سرخ