• وبلاگ : بسيجي
  • يادداشت : كجايند مردان بي ادعا
  • نظرات : 1 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    وبلاگتو خوندم حاجي

    باب يه خورده خودت رو تحويل بگير

    به ما هم سر بزن

    يا علي

    + به ياد كاوه 
    به خدا ديگه دارم ديونه مي شم از پارسال كه از جنوب اومديم دارم لحظه شماري مي كنم بريم اگه كسي شهدارو ديد بهشون بگه خيلي دلم براشون تنگ شده
    + فريد 

    سلام عليكم :

    آقاي بسيجي چقدر مطالب قشنگي گذاشتي توي وبلاگتان.

    من خيلي كيف كردم وقتي اين را ديدم و خواندم.ان شاءا... خدا شما را در تمام مراحل زندگيتان حفظ بفرمايد .بنده حقير را هم دعا بفرماييد بالكه ما هم آدم شديم اگه خدا بخواهد.

    اي كاش ما با هم يك ملاقات حضوري داشتيم تا از حرفهاي شما استفاده كنيم.

    يا علي فريد.

    بنام خدا
    با سلام
    دوست عزيز به جمع وبلاگ نوسان ارزشي خوش آمديد .
    شروع خوبي بود .
    موفق و پايدار باشيد .
    به من هم سر بزنيد و نظرتونو بفرمائيد .
    التماس دعا

    سلام

    اميدوارم موفق باشي و وبلاگ خوب و موثري داشته باشي

    يه سر به ما بزن

    http://montazerejavab.parsiblog.com/123093.htm اينم بخون

    + ياس باراني 

    بشكند قلمي كه ننويسد بر بسيجيان خميني چه گذشت

    اين نوشته از وبلاگ نسل سرخ مي باشد

    من بسيجي نيستم

    چه ساده انديشند بعضي ها ، به خاطر ظاهرم فكر مي كنند من بسيجي ام اما من كه روزگاري را در ميان بسيجي ها زندگي كرده ام مي دانم كه اينطور نيست .

    من صبح تا شب به اين فكرم كه چه كنم تا پول بيشتري كسب كنم و به وسايل رفاه و آسايش بيشتري دست پيدا كنم در حاليكه بسيجي هايي را ديده ام كه وعده هاي طبخ برنج و گوشت در آشپزخانه هايشان در طول سال قابل شمارش است كه يك رقمي يا دو رقمي كوچكي است و هنوز هم آنها را مي بينم
    .

    من بسيجي نيستم ، نمازم را اگر هنوز صداقتي داشته باشم كه از روي تكليف مي خوانم ديگر سر نمازم اشكم جاري نمي شود دلم نمي سوزد ، گلويم از بغض درد نمي گيرد اما سراغ دارم بسيجي هايي را كه هنوز عاشقانه نماز مي خوانند
    .

    من بسيجي نيستم ، چون ديگر تحمل ندارم كسي به من جواب سر بالا بدهد ، متلك بارم كند ، دستم بياندازد و مسخره ام كند . يادش بخير آن روزهايي كه مجروح از جبهه برمي گشتم و در شهر زخم هايي را بر روحم تحمل مي كردم تا مبادا بگويند شير جبهه آمد تا زورش را به رخ ما بكشد
    .

    حيف كه ديگر بسيجي نيستم ، زورم مي آيد مطالعه كنم ، كتاب بخوانم ، اهل استدلال شوم و با مدعيان روشنفكري بحث منطقي كنم . او بسيجي بود كه در سنگر و يا در تانك مي نشست و درسش را مي خواند تا بتواند در زمان مرخصي اش در امتحان شركت كند تا از قافله تحصيل كرده ها فاصله نگيرد و بتواند در سنگر علم هم اگر زنده ماند حضور پيدا كند
    .

    صد حيف كه ديگر بسيجي نيستم ، ديگر چشمم از ديدن فيلم هاي آنچناني حيا نمي كند ، صداي موسيقي روحم را خراش نمي دهد ، تيرهاي شيطان كه در نگاه بد است نه بر چشمم كه بر قلبم مي نشيند .


    واي برمن كه ديگر بسيجي نيستم ، ديگر براي رفع مظالم چيزي از حقوقم را رد نمي كنم ، از پرداخت خمس و زكات در مي روم ، چون تورم است و معاش سخت !!!!! تلخي لقمه شبهه ناك را نمي فهمم و به خانواده از آن مي دهم ، چون كسبش آسانتر است . بر مركب معصيت سوارم و مسافر كش گناه شده ام
    .

    اي واي چه خاكي بر سرم شد ؛ من ديگر بسيجي نيستم ، ديگر دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه نمي گيرم . سوابق بسيجي ام را به قصد گدايي اينجا و آنجا مي برم ، خم مي شوم و بوسه بر دست شيطاني دنيا پرست ها مي زنم . فرش مي شوم تا قدمگاه مقام پرست ها شوم
    .

    اي واي برمن ؛ كجاست آن هيبت خليفه الهي ام ؟ . . . كجاست آن زخم و چنگ بر روحم وقتي مي گفتنند : " نگاه كنيد يك بسيجي مي آيد " . . . كجاست آن خاك كه شرمنده مي شد وقتي من به خاك مي شدم ؟ . . . كجاست آن شمشير غم كه رقص كنان به زير ش مي رفتم ؟ . . . كجاست آن نگاه هاي پر حسرتم كه هميشه كاروان عشق را بدرقه مي كرد ؟ . . .


    كاشكي بسيجي مي ماندم . آن روزها وقتي اسم فاطمه (س) و علي (ع) به گوش جانم مي رسيد دلم مي لرزيد و گوشه چشمم ، تر مي شد . وقتي حواله را براي دريافت وسايل خانگي به من مي دادند ، شرمم مي شد بروم و آن را بگيرم . وقتي برادرم شهيد شد ، حيا مي كردم جلوي مادر شهيد سرم را بلند كنم . وقتي مجروح شدم ، بي سر و صدا به بيمارستان رفتم تا بهبودي پيدا كنم تا مبادا باعث نگراني اطرافيانم شوم .

    خدا كند باز هم باب رحمتش برايم باز شود ، در مسير نسيم الهي قرار گيرم تا وزش آن نسيم ، غبار اين زمانه را از رويم پاك كند تا شايد باز بسيجي شوم .

    خدا كند باز هم دلم آنقدر سعه صدر پيدا كند تا تحمل سيلي بر صورتم را داشته باشم ، مسيح زمانه شوم همچون يك بسيجي !

    خدايا ؛ آن روزگار ، تو توفيق بسيجي شدنم را مهيا ساختي ، تو مرا در لشكر حزب ا... قرار دادي ، تو استوارم كردي وعرش را به زير پايم گذاشتي و بهايش را فقط بندگي قرار دادي .

    همين بس ؛ اي باقي ، اي خداي فاطمه و علي ، اي خون بهاي حسين ، اي آفريدگار عشق ، بندگي ات را نصيبم فرما تا بسيجي شوم .

    بسيجي ام كن تا بنده ات شوم .

    خدايا به حق دعاي بسيجيان مرا بسيجي بميران .

    آمين يا رب العالمين

    وبلاگ نسل سرخ